شد بی حساب کشور جانها خراب از او


ترک است و تندخو چه عجب بی حساب از او

پروانه یک زمان دگر زنده بیش نیست


ای شمع سرکشی مکن و رخ متاب از او

سر در نقاب خواب کش ای بلهوس که تو


بی یار زنده ای و نداری حجاب از او

تا پرده برگرفت ز ماه تمام خویش


رو زردی تمام کشید آفتاب از او

وحشی که نیم کشته به خون می تپد ز تو


با جان مگر برون رود این اضطراب از او